پایان خوش...

هر نوری هر چه قدر هم ناچیز باشد بالاخره روشنایی است.

پایان خوش...

هر نوری هر چه قدر هم ناچیز باشد بالاخره روشنایی است.

۲ مطلب با موضوع «خطی ز دلتنگی» ثبت شده است

۹۴

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۳۳ ب.ظ

امروز با رئیس حراست بحث‌م شد. در واقع اون شروع کرد به دعوا کردن با من. نهایتاً تونستم کمی اخم کنم و همین. چون نه فقط قصد ندارم تا حد ممکن با کسی دعوا کنم بلکه یکی دو روز هم بیشتر قرار نیست بمونم تو اداره و چرا باید بیخودی از کارم دفاع می‌کردم؟ که در واقع خیلی هم قابل دفاع نبود. چون هرچند قوانین مسخره‌ای وجود داشته باشه که بقیه رعایت نمی‌کنن، اما من این شانس رو نداشتم که رعایت نکنمش و کسی نفهمه. واضح‌تر بگم اینکه نباید موبایل هوشمند (به قول خودشون) میبردم با خودم سر کار. و معمولاً هم با موبایلم کاری ندارم، الا امروز که رئیس حراست اومد و دید هندزفری تو گوشمه و دور میزم چرخ زد تا موبایلی که بهش وصله رو ببینه. :)

 

 

چی بهتر از این؟! اگه قبلش حالم خوب بود و خوشحال بودم چون دارم به پایان کارم نزدیک میشم و از "خوشحالی" مثل بادکنکی که با آب پر بشه، پر شده بودم. حراست اومد و چند تا سوزن بهم زد و فیییییش. خالی شدم. :|

 

 

راستش اینطور فکر می‌کنم که واقعاً اتفاق مهمی نیفتاده و به هر حال یه بدشانسی بوده و واسه هرکسی ممکنه پیش بیاد و حتی اتفاق‌های بدتر از این یا روزهای قبل یا روزهای آینده افتادن و میافتن واسه همه و چیز عجیب و کشنده‌ای نیست ولی خب تا همین الان که ساعت 23 و پونزده دیقه س حالم جا نیومده خیلی. ظهری هم با بچه ها حرف میزدیم تو گروه (سر یه موضوع دیگه) و چند تا خنده‌ی از ته دل هم داشتم ولی پر شدن دوباره از شادی یه کم زمان بره. مخصوصاً که همین چند روز پیش یه اتفاق ناجوری افتاد که گفتن نداره...

 

 

 

ولی خب. آدم با این چیزا طوریش نمیشه. و "مجبوره" طوریش نشه و چاره‌ی دیگه‌ای هم نداره. ولی امیدوارم یه روز بتونم شرایط م رو کمی تغییر بدم... هرچند میدونم میدونم از بعضی اصطکاک ها هیچوقت گریزی نیست. و هرچقدر هم لبخند بزنم و ادای آدمای مهربون و "طوری نیست."، "اشکال نداره"، و "ریلکس" رو دربیارم بازم قرار نیست جایزه‌ای بگیرم. هرچند انتظارش رو داشته باشم. D:

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳
raghed nshr

لحظه‌هایی هست که واقعاً احساس تنهایی می‌کنم. غیر از اون موقع‌هایی که توی جمع غریبه‌ای نشستم و کلافه شدم از لبخندها و خند‌ه‌های الکی، این وقت‌های دیگه ست که هر چقدر اسم‌ها رو تو ذهن‌م بالا و پایین می‌کنم تا به کسی برسم که ازش مشورت بخوام، هیچکس رو پیدا نمی‌کنم. یک موقع‌هایی با خودم می‌گم خب تا اینجاش رو خودت یه طوری از پس کارهات براومدی بقیه‌اش هم یه کاری کن و اصلاً مگه همۀ آدم‌ها کسی رو دارن که باهاش مشورت کنن، بعد یاد کارهای اشتباه‌م می‌افتم و اینکه دل‌م می‌خواست کسی بود که واقعاً می‌تونست تو بعضی زمینه‌ها راهنمایی‌م کنه. حس می‌کنم ته یه کوچۀ بن‌بست گیر کردم و نمی‌دونم بقیه چطوری ازش گذر کردن. واقعیت اینه که هر کسی راه حل خودش رو داره. راه حل من اینه بهش نگاه کنم و نگاه کنم و نگاه کنم. جواب‌ش خیلی خیلی خیلی واضح به نظر می‌آد. اما انگار من کورم که نمی‌بینم. :(

>:(

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۹
raghed nshr