پایان خوش...

هر نوری هر چه قدر هم ناچیز باشد بالاخره روشنایی است.

پایان خوش...

هر نوری هر چه قدر هم ناچیز باشد بالاخره روشنایی است.

توی ورد بود. تابستون ۹۷ یا ۹۶ (احتمالاً)

شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۵۲ ب.ظ

اما همیشه که پشت این خنده‌ها غم نیست. بین همین روزهای تازه گذشته من لحظاتی رو یادم می‌آد که از ته دل خندیدم. با تمام وجود خوشحال بودم. احساس راحتی کردم. آروم خوابیدم. نمی‌دونم دقیقاً کی و کجا بوده... همیشه اینجور وقت‌ها با خودم می‌گم حفظ‌ش کن. به خاطرت بسپار. نگه‌ش دار. فراموش نکن. اما باز هم یادم می‌ره.

یکی از اون جدیدهاش که به زحمت یادم می‌آد مال همین چند شب پیشه.

مهمون داشتیم. من روی مبل تکیِ کنار تلویزیون نشسته بودم. یه پام رو روی پای دیگه‌ام انداخته بودم. پشت‌م پنجره بود... البته بسته. کولر روشن بود و با این وجود، باد پنکه هم درست می‌خورد توی صورت من. خلافِ فرق موهام، می‌زدشون توی صورت‌م. اذیت می‌شدم. سرم توی تلگرام بود و دعوای داخل یکی از گروه‌ها رو (با تعجب و ناراحتی) دنبال می‌کردم. زری شربت آورد. گفتم نمی‌خورم. نشنید. حواس‌ش پرت شد به یکی که باهاش حرف می‌زد. من هم یک لیوان برداشتم. لیوان، خوش فرم بود. شیره‌ی شاه توت زیرش هنوز خیلی با آب روش مخلوط نشده بود. خوشرنگ بود. یخ‌های توش می‌رقصیدن و توی شلوغی و همهمه، صدای بابا رو شنیدم که داشت حرف می‌زد. یک لحظه حس خوبی بهم دست داد. الآن درست، کیفیتِ اون حس یادم نیست. هر چقدر به یخ‌های توی لیوان فکر ‌می‌کنم، به رنگِ خوب‌ش به اینکه بابا چی می‌گفت. یادم نمی‌آد اون حسِ خوب چطوری بود. فقط می‌دونم که "اون لحظه" اونجا بود. زری گفت بادِ پنکه فقط می‌خوره به تو؟ چرخوندم‌ش سمت بقیه.

--

من دائم ترسیدم. که کسی از توی چشم‌هام چیزی بخونه که ازم چیزی بدونه که نخوام بدونه.

۹۸/۰۹/۰۹
raghed nshr

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی