از اون شبهایی که سیارهها دور سرم میچرخن
لحظههایی هست که واقعاً احساس تنهایی میکنم. غیر از اون موقعهایی که توی جمع غریبهای نشستم و کلافه شدم از لبخندها و خندههای الکی، این وقتهای دیگه ست که هر چقدر اسمها رو تو ذهنم بالا و پایین میکنم تا به کسی برسم که ازش مشورت بخوام، هیچکس رو پیدا نمیکنم. یک موقعهایی با خودم میگم خب تا اینجاش رو خودت یه طوری از پس کارهات براومدی بقیهاش هم یه کاری کن و اصلاً مگه همۀ آدمها کسی رو دارن که باهاش مشورت کنن، بعد یاد کارهای اشتباهم میافتم و اینکه دلم میخواست کسی بود که واقعاً میتونست تو بعضی زمینهها راهنماییم کنه. حس میکنم ته یه کوچۀ بنبست گیر کردم و نمیدونم بقیه چطوری ازش گذر کردن. واقعیت اینه که هر کسی راه حل خودش رو داره. راه حل من اینه بهش نگاه کنم و نگاه کنم و نگاه کنم. جوابش خیلی خیلی خیلی واضح به نظر میآد. اما انگار من کورم که نمیبینم. :(
>:(