پایان خوش...

هر نوری هر چه قدر هم ناچیز باشد بالاخره روشنایی است.

پایان خوش...

هر نوری هر چه قدر هم ناچیز باشد بالاخره روشنایی است.

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

سرو و صنوبر شرمنده ما

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۵ ب.ظ

با جناب معین داریم مشق فردا رو آماده می‌کنیم و تصمیم گرفتیم واسه تموم شدن آذر لحظه‌شماری کنیم. طوری که انگار بعدش خبریه. انگار بعدش هوا خوش و زمین سبز و نه سرد و نه گرم و همیشه بهار و همه‌ی این حرفای قشنگ بشه.

---

استرس بیهوده‌ای برای فردا دارم و خوانندگان همراهی نمی‌کنن. (۱۱:۵۴)

---

گرسنه نیستم اما گاهی "خوردن" فقط جوابه. (۰۰:۱۴)

---

من آدم تنها موندن نیستم. دلم خوابگاه می‌خواد و دانشجوها رو. رفتن و کتری گذاشتن روی گاز و پچ پچ کردن توی راهرو رو. اون جو و فضا رو می‌خوام...

اینکه امشب تو خونه تنها هم هستم احتمالاً بی تاثیر نیست روی این فکرا. تا همین هفته پیش یادم نبود خب اومدم یه شهر دیگه و از این بابت هم حق دارم بهم سخت بگذره. ولو تهرانی باشه که قبل‌ش صد بار اومدم. ولی نه اینطوری. به اسم سفر. به اسم تفریح. به اسم دید و بازدید و خوشگذرونی. کوتاه. موقت. گذری.

چرا اینجام :(

"گریه" هم از جوابای خوبه. اما نه تنهایی. نه وقتی کلاس‌ات ۸ صبه. (۰۰:۳۳)

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۸ ، ۲۲:۴۵
raghed nshr

که بی‌پایانه. بی‌پایان.

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۵۷ ق.ظ

من این سختی‌هایی که دارن می‌گذرن رو دوست ندارم. این سختی‌هایی که دارن می‌کنن و می‌برن رو دوست ندارم. این آدمی که به جا می‌مونه رو نمی...

چندان بی‌فایده هم نبودن تا الآن. یک چیزهایی یاد گرفتم. مثلاً به جای اینکه با ۹۰ درصد خوب بودن، ناراحت باشم می‌تونم با ۵ درصد خوب بودن، خوشحال باشم. یا هم برای رضوان غذا بپزم هم خونه رو مرتب کنم هم توی سرم به درسام فکر کنم!

"ترسم"، "ترسم" از اینه قرار باشه از چیزایی که یاد گرفتم تا کجا استفاده کنم. بدتر از اون تا کی قراره یاد بگیرم. من، نمی‌خوام این زندگی‌ام بشه. من، نمی‌خوام یه آدم عوضی دهنش رو باز کنه و بهم بگه زندگی همینه دیگه. خود من می‌دونم زندگی چه چیز پوچ و بی‌معنی‌ایه. ولی سختی با پوچی یکی نیست. با اون سختی‌ای که توی پوچی هست یکی نیست. من از زندگی بیزارم. از هر نوع‌ش. از این نوع‌ش بیشتر. بیشتر. بیشتر.

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۸ ، ۰۲:۵۷
raghed nshr

توی ورد بود. تابستون ۹۷ یا ۹۶ (احتمالاً)

شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۵۲ ب.ظ

اما همیشه که پشت این خنده‌ها غم نیست. بین همین روزهای تازه گذشته من لحظاتی رو یادم می‌آد که از ته دل خندیدم. با تمام وجود خوشحال بودم. احساس راحتی کردم. آروم خوابیدم. نمی‌دونم دقیقاً کی و کجا بوده... همیشه اینجور وقت‌ها با خودم می‌گم حفظ‌ش کن. به خاطرت بسپار. نگه‌ش دار. فراموش نکن. اما باز هم یادم می‌ره.

یکی از اون جدیدهاش که به زحمت یادم می‌آد مال همین چند شب پیشه.

مهمون داشتیم. من روی مبل تکیِ کنار تلویزیون نشسته بودم. یه پام رو روی پای دیگه‌ام انداخته بودم. پشت‌م پنجره بود... البته بسته. کولر روشن بود و با این وجود، باد پنکه هم درست می‌خورد توی صورت من. خلافِ فرق موهام، می‌زدشون توی صورت‌م. اذیت می‌شدم. سرم توی تلگرام بود و دعوای داخل یکی از گروه‌ها رو (با تعجب و ناراحتی) دنبال می‌کردم. زری شربت آورد. گفتم نمی‌خورم. نشنید. حواس‌ش پرت شد به یکی که باهاش حرف می‌زد. من هم یک لیوان برداشتم. لیوان، خوش فرم بود. شیره‌ی شاه توت زیرش هنوز خیلی با آب روش مخلوط نشده بود. خوشرنگ بود. یخ‌های توش می‌رقصیدن و توی شلوغی و همهمه، صدای بابا رو شنیدم که داشت حرف می‌زد. یک لحظه حس خوبی بهم دست داد. الآن درست، کیفیتِ اون حس یادم نیست. هر چقدر به یخ‌های توی لیوان فکر ‌می‌کنم، به رنگِ خوب‌ش به اینکه بابا چی می‌گفت. یادم نمی‌آد اون حسِ خوب چطوری بود. فقط می‌دونم که "اون لحظه" اونجا بود. زری گفت بادِ پنکه فقط می‌خوره به تو؟ چرخوندم‌ش سمت بقیه.

--

من دائم ترسیدم. که کسی از توی چشم‌هام چیزی بخونه که ازم چیزی بدونه که نخوام بدونه.

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۲
raghed nshr