-
میبینی اون نور رو؟
بازم صبح شده.
چه وحشتناک.
چه وحشتناک.
چه وحشتناک
میبینی اون نور رو؟
بازم صبح شده.
چه وحشتناک.
چه وحشتناک.
چه وحشتناک
یعنی که صبح شده اما باز هم خوابم نبرده.
با جناب معین داریم مشق فردا رو آماده میکنیم و تصمیم گرفتیم واسه تموم شدن آذر لحظهشماری کنیم. طوری که انگار بعدش خبریه. انگار بعدش هوا خوش و زمین سبز و نه سرد و نه گرم و همیشه بهار و همهی این حرفای قشنگ بشه.
---
استرس بیهودهای برای فردا دارم و خوانندگان همراهی نمیکنن. (۱۱:۵۴)
---
گرسنه نیستم اما گاهی "خوردن" فقط جوابه. (۰۰:۱۴)
---
من آدم تنها موندن نیستم. دلم خوابگاه میخواد و دانشجوها رو. رفتن و کتری گذاشتن روی گاز و پچ پچ کردن توی راهرو رو. اون جو و فضا رو میخوام...
اینکه امشب تو خونه تنها هم هستم احتمالاً بی تاثیر نیست روی این فکرا. تا همین هفته پیش یادم نبود خب اومدم یه شهر دیگه و از این بابت هم حق دارم بهم سخت بگذره. ولو تهرانی باشه که قبلش صد بار اومدم. ولی نه اینطوری. به اسم سفر. به اسم تفریح. به اسم دید و بازدید و خوشگذرونی. کوتاه. موقت. گذری.
چرا اینجام :(
"گریه" هم از جوابای خوبه. اما نه تنهایی. نه وقتی کلاسات ۸ صبه. (۰۰:۳۳)
من این سختیهایی که دارن میگذرن رو دوست ندارم. این سختیهایی که دارن میکنن و میبرن رو دوست ندارم. این آدمی که به جا میمونه رو نمی...
چندان بیفایده هم نبودن تا الآن. یک چیزهایی یاد گرفتم. مثلاً به جای اینکه با ۹۰ درصد خوب بودن، ناراحت باشم میتونم با ۵ درصد خوب بودن، خوشحال باشم. یا هم برای رضوان غذا بپزم هم خونه رو مرتب کنم هم توی سرم به درسام فکر کنم!
"ترسم"، "ترسم" از اینه قرار باشه از چیزایی که یاد گرفتم تا کجا استفاده کنم. بدتر از اون تا کی قراره یاد بگیرم. من، نمیخوام این زندگیام بشه. من، نمیخوام یه آدم عوضی دهنش رو باز کنه و بهم بگه زندگی همینه دیگه. خود من میدونم زندگی چه چیز پوچ و بیمعنیایه. ولی سختی با پوچی یکی نیست. با اون سختیای که توی پوچی هست یکی نیست. من از زندگی بیزارم. از هر نوعش. از این نوعش بیشتر. بیشتر. بیشتر.
اما همیشه که پشت این خندهها غم نیست. بین همین روزهای تازه گذشته من لحظاتی رو یادم میآد که از ته دل خندیدم. با تمام وجود خوشحال بودم. احساس راحتی کردم. آروم خوابیدم. نمیدونم دقیقاً کی و کجا بوده... همیشه اینجور وقتها با خودم میگم حفظش کن. به خاطرت بسپار. نگهش دار. فراموش نکن. اما باز هم یادم میره.
یکی از اون جدیدهاش که به زحمت یادم میآد مال همین چند شب پیشه.
مهمون داشتیم. من روی مبل تکیِ کنار تلویزیون نشسته بودم. یه پام رو روی پای دیگهام انداخته بودم. پشتم پنجره بود... البته بسته. کولر روشن بود و با این وجود، باد پنکه هم درست میخورد توی صورت من. خلافِ فرق موهام، میزدشون توی صورتم. اذیت میشدم. سرم توی تلگرام بود و دعوای داخل یکی از گروهها رو (با تعجب و ناراحتی) دنبال میکردم. زری شربت آورد. گفتم نمیخورم. نشنید. حواسش پرت شد به یکی که باهاش حرف میزد. من هم یک لیوان برداشتم. لیوان، خوش فرم بود. شیرهی شاه توت زیرش هنوز خیلی با آب روش مخلوط نشده بود. خوشرنگ بود. یخهای توش میرقصیدن و توی شلوغی و همهمه، صدای بابا رو شنیدم که داشت حرف میزد. یک لحظه حس خوبی بهم دست داد. الآن درست، کیفیتِ اون حس یادم نیست. هر چقدر به یخهای توی لیوان فکر میکنم، به رنگِ خوبش به اینکه بابا چی میگفت. یادم نمیآد اون حسِ خوب چطوری بود. فقط میدونم که "اون لحظه" اونجا بود. زری گفت بادِ پنکه فقط میخوره به تو؟ چرخوندمش سمت بقیه.
--
من دائم ترسیدم. که کسی از توی چشمهام چیزی بخونه که ازم چیزی بدونه که نخوام بدونه.
چیزی توی گلوم شکل گرفت
فکر کردم همون دادی هست که منتظرش بودم
اما طعمش سربی بود
انگار توی گلوم مسلسل جاسازی کردن
بایستی دهن باز کنم
توی کوهی
بیابونی
اینطور وقتها آدمها داد میزنن. یا چشماشون از اشک پر و خالی میشه. یا تند تند راه میرن و چیزهایی میگن. یا به من و شما گیر میدن. یا شکستنیها رو میشکنن و رد مشتشون روی دیوار جا میمونه.
اما تو سر من یک نفر داره میگه "آخ".
یک آخ معمولی. انگار یک لحظه شونهام خورده به چارچوب در. "آخ".
کسی میپرسه: "فقط همین؟"
من میخوام بگم نه. اما از دهنم "بله" خارج میشه.
باز میپرسه: "مطمئنی؟"
باز جواب میدم "بله. حتماً! قطعاً! مطمئناً"
کسی دیگه چیزی نمیپرسه. با خودم فکر میکنم. خب زندگی همینطوریه دیگه. همهاش باید کارها رو خودت تنهایی انجامشون بدی و همه همینطورین. اصلاً تا آخر دنیا هی ازت سوال بپرسن. تو بلدی به جز گفتن "بله" جوابی بدی؟ "نه. بلد نیستم."
دلش میخواست مینشست روی زمین
مادرش، پدرش، برادرهاش، کسایی که توی آلبوم بودن، بغلش میکردن
دیگه فایده ای نداره.
نمیتونم درستش کنم.
امروز با رئیس حراست بحثم شد. در واقع اون شروع کرد به دعوا کردن با من. نهایتاً تونستم کمی اخم کنم و همین. چون نه فقط قصد ندارم تا حد ممکن با کسی دعوا کنم بلکه یکی دو روز هم بیشتر قرار نیست بمونم تو اداره و چرا باید بیخودی از کارم دفاع میکردم؟ که در واقع خیلی هم قابل دفاع نبود. چون هرچند قوانین مسخرهای وجود داشته باشه که بقیه رعایت نمیکنن، اما من این شانس رو نداشتم که رعایت نکنمش و کسی نفهمه. واضحتر بگم اینکه نباید موبایل هوشمند (به قول خودشون) میبردم با خودم سر کار. و معمولاً هم با موبایلم کاری ندارم، الا امروز که رئیس حراست اومد و دید هندزفری تو گوشمه و دور میزم چرخ زد تا موبایلی که بهش وصله رو ببینه. :)
چی بهتر از این؟! اگه قبلش حالم خوب بود و خوشحال بودم چون دارم به پایان کارم نزدیک میشم و از "خوشحالی" مثل بادکنکی که با آب پر بشه، پر شده بودم. حراست اومد و چند تا سوزن بهم زد و فیییییش. خالی شدم. :|
راستش اینطور فکر میکنم که واقعاً اتفاق مهمی نیفتاده و به هر حال یه بدشانسی بوده و واسه هرکسی ممکنه پیش بیاد و حتی اتفاقهای بدتر از این یا روزهای قبل یا روزهای آینده افتادن و میافتن واسه همه و چیز عجیب و کشندهای نیست ولی خب تا همین الان که ساعت 23 و پونزده دیقه س حالم جا نیومده خیلی. ظهری هم با بچه ها حرف میزدیم تو گروه (سر یه موضوع دیگه) و چند تا خندهی از ته دل هم داشتم ولی پر شدن دوباره از شادی یه کم زمان بره. مخصوصاً که همین چند روز پیش یه اتفاق ناجوری افتاد که گفتن نداره...
ولی خب. آدم با این چیزا طوریش نمیشه. و "مجبوره" طوریش نشه و چارهی دیگهای هم نداره. ولی امیدوارم یه روز بتونم شرایط م رو کمی تغییر بدم... هرچند میدونم میدونم از بعضی اصطکاک ها هیچوقت گریزی نیست. و هرچقدر هم لبخند بزنم و ادای آدمای مهربون و "طوری نیست."، "اشکال نداره"، و "ریلکس" رو دربیارم بازم قرار نیست جایزهای بگیرم. هرچند انتظارش رو داشته باشم. D:
این تیتر یکی از تیترهای وبلاگ الهامه. قسمتی از یک بیت. از مولوی.
اینهاش مهم نیست. اینش مهمه که این یکی از جملههاییه که کنار کلی جمله و کلمهی تیکه پاره گاهی تو سرم چرخ میخورن و گاهی تمام روز و شب تکرار میشن:
کی برسد بهار تو
کی برسد بهار تو
کی برسد بهار تو
___
و نکتهی بی ربط دیگر اینکه... که... که... که...
من نمیدونم به چه زبونی باید به خدا باید بگیم غلط کردم و چند تا متکا باید از گریه خیس شه و چقدر قلب آدم مچاله و کوچیک شه و تا چه حد لازمه دلمون بخواد هیچوقت به دنیا نیومده بودیم و چقدر احساس حقارت باید کنیم تا خدا باورش بشه که چقدر و چقدر و چقدر و چقدر و چقدر و چقدر و چقدر و چقدر و چقدر و چقدر و چقدر... ؟
قبلاً که دوست و هم دانشگاهی و همکارم باهام سر کار بود دائم از حرف زدن زیادش رنج میبردم. این روزها که تو اتاق تنهام قدر این تنهایی رو بیشتر میدونم. به لطف دوربین بالای سرم هم، از اتاقهای دیگه کمتر کسی میاد که بشینه کنارم و تعریف کنه و صرفاً یه مکالمههای کوتاهی بینمون رد و بدل میشه. خلاصه بازدهی کارم خیلی خیلی بالاست. چیزی که روش خیلی حساس بودم همیشه و سابقاً به دست نمیومد. اصلاً موقع کار یه حالت روحانی بهم دست میده که نزدیکه ادعای پیغمبری کنم.
برگشتم.
پر از شور و خیال
فکر میکردم گمشدهای رو پیدا کردم.
الآن فهمیدم هیچوقت کسی رو پیدا نمیکنم تا راجع بهش حرف بزنم.
احتمالاً هم فردا فراموش میکنم
مثل یه خواب.
اون روزای "عصبی و خشن که فکر میکنی حالت خیلی هم خوبه و منطقی هستی"، اسسسست. اما واقعیت اینه که فقط عصبانی هستم و اصلاً منطقی نیستم. چون که. اما خوشحال هم هستم.
... به نظر خوش اخلاق هم میام حتی.
من اگه عصبانیام واسه خودم عصبانیام. چون که چون که.
رسیدم اداره دیدم کمربندم بازه. مشغول بستن بودم یادم افتاد بالا سرم دوربینه. دیگه دیر شده بود. به رو خودم نیاوردم.
کمربندم هم باز بود چون بزرگ شدم. آدم بزرگ میشه حواسش پرت میشه کمربندش باز میمونه تو راه اداره وسط خیابون از خودش میپرسه چرا کمر شلوارم گشاد شده، اما چیزی یادش نمیاد.
صد و سی و شیش تا هم پرونده زدم اما نمردم چون چیزی از گذشته یادم نمیاومد دیگه. فقط یه چیزی تو سرم تکرار میشد که وقتی تمرکز میکردم ببینم چیه از سرم میپرید.
همیشه فکر میکردم بعضی از این آدمهایی که احمق اند یعنی آیکیوی پایینی دارن خودشون متوجه این موضوع میشن یا نه. اگه یه روز بفهمن چقدر از مسائل رو نمیفهمن و توی سلسله نظام طبیعت از لحاظ عقلی چه ردهای دارن که غیر قابل تغییره ناراحت نمیشن؟
من که الآن خیلی ناراحتم.
لپ تاپ رو روشن کردم. ماشین حسابش بالا بود. نشون میداد دو میلیون و پونصد و بیست. وردی که توش مینویسم رو پیدا نمیکردم و لابلای کیبورد پوستۀ حشره پیدا کردم.
وسایل اتاق رو غبار پوشونده جز زمین که دائم جارو میزنم و تخت که توش وول میخورم.
آب دهنم رو با حسرت و استرس قورت دادم و فکر کردم عیبی نداره، این بار یه برنامۀ دیگه. لباسم رو از تنم کندم و یک تیشرت دیگه پوشیدم... برنامۀ اولم اینه تیشرت جدید بخرم.
لحظههایی هست که واقعاً احساس تنهایی میکنم. غیر از اون موقعهایی که توی جمع غریبهای نشستم و کلافه شدم از لبخندها و خندههای الکی، این وقتهای دیگه ست که هر چقدر اسمها رو تو ذهنم بالا و پایین میکنم تا به کسی برسم که ازش مشورت بخوام، هیچکس رو پیدا نمیکنم. یک موقعهایی با خودم میگم خب تا اینجاش رو خودت یه طوری از پس کارهات براومدی بقیهاش هم یه کاری کن و اصلاً مگه همۀ آدمها کسی رو دارن که باهاش مشورت کنن، بعد یاد کارهای اشتباهم میافتم و اینکه دلم میخواست کسی بود که واقعاً میتونست تو بعضی زمینهها راهنماییم کنه. حس میکنم ته یه کوچۀ بنبست گیر کردم و نمیدونم بقیه چطوری ازش گذر کردن. واقعیت اینه که هر کسی راه حل خودش رو داره. راه حل من اینه بهش نگاه کنم و نگاه کنم و نگاه کنم. جوابش خیلی خیلی خیلی واضح به نظر میآد. اما انگار من کورم که نمیبینم. :(
>:(
الهام!
دارم خروار خروار هندونههایی که ریختی تو حیاط خونهام رو جمع میکنم.
الهام!
من بلد نیستم قشنگ و مودب و رویایی و تمیز بنویسم. حتی ساده هم نمیتونم بگم "دوستت دارم" زبونم نمیچرخه. فقط میتونم آب هندونهها رو برات بگیرم و دعوتت کنم هر روز بیای خونهم و از این راه بفهمی دوستت دارم. خیلی پیچیده شد؟ ببخشید.
الهام!
یک چیزی در مورد تو هست که من میخواستم توی یکی از پستهام بهش اشاره کنم و حالا که بهت میگم دلیل نمیشه که بعداً باز اشاره نکنم!
الهام!
تو استجابت یکی از دعاهای منی. تابستونی که تو رو پیدا کردم دنبال یه دوستِ خوب میگشتم. اتفاقاً تابستون خیلی خوبی بود. کلی با دوستام رفتم بیرون و جاهای مختلف. اما دلم کسی دیگه رو میخواست. دلم یکی مثل تو رو میخواست. تنها خوانندهی وبلاگم! چه خوب شد من رو پیدا کردی.
الهام!
و اسمِ تو! این جور اسمها سختن. روی هرکسی نمیشینن. اما تو خودِ الهامی که باید باشه.
الهام!
من باید بعد از خوندنِ کامنتت لبخند میزدم و توی مه گم میشدم. متاسفانه ما با کمبود امکانات مواجهایم. این همه حرف زدم هیچ کدوم به پای این حرکتی که گفتم نمیرسن. خیلی حرکت مه آلود و در عین حال گویاییه. حیف شد.
الهام!
من داره مسخره بازیم میگیره! دارم لوس میشم! دست خودم نیست. ظرفیتم پایینه و الان از خوشحالی چسبیدم به سقف. ببخشید منو. کاش به همین خوبیهایی که تو نوشتی بودم. اما چه فرقی میکنه! مهم اینه تو این قسمت از من رو دیدی و پسندیدی. امیدوارم همیشه تو چشمت همین شیدا باشم.
الهام!
فکر میکنم اون مورد چهار رو نمیتونم جایی دیگه به این خوبی جا بدم. میتونم این کامنت رو بذارم تو وبلاگم؟ سوء استفاده نیست؟